جدول جو
جدول جو

معنی سر خویش گرفتن - جستجوی لغت در جدول جو

سر خویش گرفتن(حُ مَ شِ کَ تَ)
کنایه از بدر رفتن. (رشیدی). کنایه از بدر رفتن و راه خانه گرفتن. (آنندراج). سر خود گرفتن. براه خود رفتن. پی کار خود رفتن. به خود پرداختن. به هوای خویش رفتن:
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر.
فردوسی.
ترا زنده خواهم که مانی بجای
سر خویشتن گیر وایدر مپای.
فردوسی.
عتیبه بن موسی سر خویش گرفت و رفت. (تاریخ سیستان). چون خونی از سلطان بدیشان رسد همه سر خویش گیرند و با جانب سلطان ایستند. (کتاب النقض ص 384).
وگرنه تازۀ خود پیش گیرم
سر خویش و سرای خویش گیرم.
نظامی.
تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت در پیش. (گلستان سعدی).
برو زین سپس گو سر خویش گیر
تعنت مزن جای دیگر بمیر.
سعدی.
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی رو سر خویش گیر.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ رَ گِ رِ تَ)
کنایه از بدر زدن و راه خانه گرفتن. (آنندراج). به هوای دل خود رفتن. به فکر و اندیشه و کار خود بودن. از پی کار خود رفتن:
مرد باش و سخرۀ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو.
مولوی.
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است.
حافظ.
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده ست
رفت تا گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید.
حافظ.
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج.
صائب.
گفتی سر خود گیر و برو ازسر کویم
این را به کسی گوی که پا داشته باشد.
صائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر خود گرفتن
تصویر سر خود گرفتن
((سَ رِ خُ. گِ رِ تَ))
پی کار خود رفتن
فرهنگ فارسی معین